نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید(452)
ســوره 2 : بقـــره ( مدنی ـ 286 آیه دارد ـ جزء اول ـ صفحه 1 )
( قسمت شصـت و ســوم)
شـرع دوستــی
آفتــاب سعــادت
(وصیّت)
( جزء دوم صفحه 27 )
بِســـمِ اللّهِ الـرَّحمــنِ الــرَّحیــمِ
180 ـ کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ إِن تَرَکَ خَیْرًا الْوَصِیَّةُ
لِلْوَالِدَیْنِ وَالأقْرَبِینَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ
بر شما نوشته اند که هرگاه مرگ یکی از شماها نزدیک شد ، اگر دارائی دارد وصیّــت کند ،
برای پدر و مادر و خویشان به اندازه و انصاف ، و به سزا و راستی برای پرهیز کنندگان
وصیت خداوندان مال ، دیگر است ،
و وصیت خداوندان حال ، چیز دیگر !
وصیت تـــوانگـــران از مال ،
و وصیت درویشان از حال ،
توانگران به آخر عمر ، از ثلث مال بیرون آیند ،
و درویشان از صفای احوال و صدق اعمال بیرون آیند !
چندان که گناهکار از کردار بد خویش بترسد ،
عارف با صدق اعمال و صفای احوال ،
ده چندان بترسد ، و بر خود بلرزد !
اما میان این دو ترس تفاوت بسیار است ،
چه گناهکار همه از عقوبت و هم از بدی عاقبت ترسد ،
ولی ترس عارف از اجلال و اطلاع حق است !
که ترس عارف را هیبت !
و ترس عاصی را خوف نامند !
خوف از خبر آید !
ولی هیبت از عیان زاید !
ترس عارف نه پیش دعا حجاب گذارد ،
نه پیش امید دیوار !
ترسی است گدازنده و کشنده ،
تا ندای ( نترسید و دلتنگ نباشید ) نشنود نیارامد !
ابوسعید ابوالخیر ، همین حال را هنگام مرگ داشت !
چونان که مریدانش گفتندش :
ای شیخ ؛ قبله سوختگان بودی !
و مقتــــــــــدای مشتـــاقـــان !
و آفتـــــــــاب جهـــــــان !
اکنون که روی به حضرت عزت نهادی ،
این سوختگان را وصیتی کن ،
و سخنـــــــی گوی که یادگار باشد !
او گفت :
پر آب دو دیده و پر آتش جگـرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم !
با این حــال که به حضــرت عـزّت می روم !
چه سخنـــــی گویــــــــــم ؟
بُشر حافی هنگام مرگ گریستن آغاز کرد ،
او را گفتند : مگر زندگی را دوست داری ؟
و از مرگ می هراسی ؟
گفت : نه ، ولی بر خـــــــــــدا رسیدن
کاری بس بزرگ است و سهمگین !
این حال گروهی است که به وقت رفتن ،
هیبت و دهشت از تجلی ذات بر ایشان چیره شود ،
و تا ندای ( لا تخافـــوا ) نشنوند نیارامند !
کسی نزد عارفی آمد و گفت :
در خواب به من نمودند که :
تو را یک سال زندگی مانده !
عارف یکی بر سر زد و گفت :
آه ! که یک سال دیگر در انتظار بماندیم !
آن گاه برخاست و در وجد وجدان خویش جنبشی کرد
و اضطرابی نمود ، و از خود بی خود شد و گفت :
کی باشد که آفتاب سعادت برآید
و مــاه دولـــت به در آید !
کی باشد کین قفس بپـــردازم
در باغ الهـی آشیـــان سازم !
عارفی دیگر را که همواره در زندگی اندوهناک
و فرو گرفته و هرگز نخندید، مرگ فرارسید !
گروهی نزد وی آمدند ، او را خندان دیدند !
پرسیدند : این چه حال است
که ما تو را هرگز خندان ندیدیم ؟
اکنون که وقت مردن است خندانی ؟
گفت : چرا نخندم ؟
که آفتــــاب جــــدائی به سر دیـــــوار رسید !
و روز انتظــــــارم به سر رسید !
اینک درهای آسمان گشاده ،
و فرشتگان ندا در می دهند که فلان می آید !
وصل آمد و از بیم جــدائی رستیم
با دلبـر خـود به کـام دل بنشستیم !
این جمعه هم گذشت و نیامد !
.... و ما همچنان جمعه ها را منتظریم
تا جمعــــه ای کـــه تـــو بیــایی
برای تعجیل در آمدنت دعا می کنیم
موضوع :